Photography Articles

author image

عکاس کیست؟

کامران عدل

تهران، ایران، ۲۰۰۷

پاييز گذشته، حين عكاسي از پيشرفت كار ساختماني كارگاه مجلس، مفتولي كج و كوله كه روي زمين افتاده بود نظرم را جلب كرد. آن را، برداشتم و نگاه كردم. مفتول كج و كوله، حالت يك رقاص‌ باله را داشت كه به‌پرواز درآمده بود. با ديدن آن، حسابي حال كردم. دوربين‌هايم را، كناري گذاشتم و شروع كردم به‌گشتن و كند وكاو كردن.

به‌زودي چند مفتول كه حال و هوايي داشتند پيدا كردم. همه‌ي آن‌ها، حالت رقاص باله را داشتند. مفتول‌ها، را برداشتم و بردم گذاشتم توي ماشينم و به‌كار عكاسي‌ام ادامه دادم. فرداي آن روز، بدون دوربين عكاسي، دوباره به‌كارگاه برگشتم و به‌جستجو ادامه دادم. كارگرها، بهت زده و زيرچشمي به‌من نگاه مي‌كردند. مي‌دانيد؟ من، براي كارگران كارگاه مجلس، شخصيت مهمي هستم. آقاي "مهندس"‌ي هستم كه ساليان سال است هي از خرابكاري‌ها، ديواركشي‌ها، سنگ كاري‌ها و حتي خودشان عكاسي مي‌كنم و معلوم هم نيست كه براي چي؟ و براي كي؟ چه فايده؟ به‌آن‌‌ها كه عكس‌شان را نمي‌دهم!

همين طور، كه به‌جستجو ادامه مي‌دادم و مفتول‌ها را يكي پس از ديگري برمي‌داشتم و نگاه مي‌كردم، كارگرها بيشتر از پيش مطمئن مي‌شدند كه زده است به‌كله‌ي آقاي "مهندس". وقتي، تعداد مفتول‌ها به‌چهل پنجاه تا رسيد، يكي از كارگرها را صدا زدم كه بيايد و كمك كند، تا مفتول‌ها و ميل‌گردها را ببريم تا ماشين. كارگري را كه صدا زده بودم، روبه‌من كرد و با تعجب پرسيد: من؟ گفتم آره. همه كارگرها، به‌عنوان مسخره زدند زير خنده. آن‌ها، ديگر مطمئن شده بودند كه آقاي "مهندس" ديوانه، اصغري را هم گذاشته است سركار. سرافكنده، كارگر بي‌چاره آمد و تعدادي از مفتول‌ها را برداشت و همراه با خنده‌ي تمسخر آميز همكاران‌اش، به‌دنبال من راه افتاد و تا ماشين‌ام، من را هم‌راهي كرد. داستان، همان داستان سيب زميني‌ها شده بود. با اين تفاوت، كه سبزي فروش‌ها، وقتي قيافه‌ي اولين سيب زميني جالب را مي‌ديدند، آهسته آهسته، به‌من نزديك مي‌شدند و آرام آرام، در جستجو به‌من كمك مي‌كردند. ولي، اين دفعه بي‌چاره "اصغري"، فرصت آن را پيدا نكرده بود كه تا قيافه‌ي اين مفتول كج و كوله را، با شخصيت "بارشنيكف"، در حال اجراي باله‌ي درياچه قو مقايسه كند و بفهمد كه چه چيز گران‌بهايي را دردست دارد؟

مفتول‌ها را، به‌كارگاهم آوردم و چون خيلي كثيف بودند، آن‌ها را توي بالكن‌ام پهن كردم و يكي يكي آن‌ها را شستم و تميز كردم و زير پروژكتور بردم. زير پروژكتور، از ظرافت حركت مفتول‌ها حيرت كردم. يكي از آن‌ها، را اين ور و آن‌ور كردم. اين مفتولي كه تا چند روز پيش، قالب‌هاي چوبي بتون ريزي را استوار نگه داشته بود، حال چه روزگاري داشت؟ حالم خيلي خوب بود. مثل آن‌كه، يك گنج پيدا كرده بودم.

همين‌طور كه به‌مفتول خيره شده بودم، به‌فكر فرو رفتم. با خودم گفتم كه من چي هستم؟ هنرمندم؟ كسي هستم كه فن عكاسي را مي‌دانم (تكنسين)؟ يا، چيز ديگري هستم؟ از خودم پرسيدم، كه نفس عكاس بودن يعني چه؟ امروزه، آن دكتر يا تكنسيني كه از داخل رگ‌ها، و از داخل معده و سلول‌هاي سرطاني، و يا با ميكروسكوپ الكترونيكي عكس مي‌گيرد نيز، عكاس است. او، "عكاس پروفسور" است؟ يا، "پروفسور عكاس" است؟ اگر عكاسي هنر است، آيا آن پروفسور و يا تكنسين نيز، هنرمندند؟ ادوين آلدرين (فكر مي‌كنم كه خودش بود، اگر او نبود لابد يكي ديگري بود كه در هر صورت، در نفس جريان توفيري نمي‌كند)، كه عكس كره زمين را از كره ماه گرفت، فضانورد عكاس است؟ اگر عكاسي هنر است، آيا ادوين آلدرين نيز هنرمند است؟ خود من، بارها از هلي‌كوپتر (ببخشيد از چرخ بال) يا آويزان از تاوركرين، عكاسي كرده‌ام. حاشيه كوير را، عكاسي كرده‌ام. برج‌هاي مرتفع را، آويزان از تاورکرين عكاسي كرده‌ام. پس من، عكاس بندباز سيرك هستم؟ يا، بندباز سيرك عكاس هستم؟ از خودم پرسيدم، كه عكاس كيست؟

وقتي، اولين دوربين عكاسي توسط ناصرالدين شاه به‌تهران آورده شد، و وقتي جد بزرگوارم علي خان حاكم، در سن پترزبورگ تحصيلات عكاسي كرد، و بعدها در ايران، حاكم غرب كشور شد و راپورت‌هايش را، هم‌راه با عكس خدمت شاه شهيد فرستاد، كه آن آلبوم‌ها در آلبوم خانه كاخ گلستان موجود هستند (راستش را بخواهيد، بنده هيچ وقت با چشمان خودم آن‌ها را نديده‌ام. برايم تعريف كرده‌اند. يك‌بار كه خواستم بروم و آن‌ها را ببينم به‌من گفتند: تو؟ تو، عكاس بوگندوي جهان سومي، مي‌خواهي آلبوم‌ها را ببيني؟ بي‌خود كرده‌اي. و با يك اردنگي، من را از آلبوم خانه بيرون كردند)، مي‌خواهم بدانم عكاس بود؟ يا، "حاكم عكاس" بود؟ يا، "عكاس حاكم" بود؟ حال، اگر عكاسي هنر است، آيا علي خان حاكم نيز هنرمند بود؟

فكر كردم، و ديدم كه شايد فقط و فقط در آن دوران، عكاسي در ايران، دوران شكوفايي خودش را طي كرد. زيرا، بعدها مي‌بينيم كه وقتي در فرداي سوم اسفند 1299، كه ميرپنجه رضا خان كودتا كرد، حكمي صادر كرد كه در بند ششم آن آمده بود:"درب تمام مغازه هاي شراب فروشي و عرق فروشي، تئاتر و سينما، فتوگراف‌ها و كلوب‌هاي قمار بسته باشد و هر مست ديده شود به‌محكمه نظامي جلب خواهد شد." راستش را بخواهيد، وقتي براي اولين بار با ‌اين متن روبه‌رو شدم يكه خوردم (سابقاً مي‌گفتند شوكه شدم). اگر عكاسي هنر است ـ گويا خود ميرپنجه، با مرحوم خادم عكاس دوست بود ـ چگونه، دلش آمد كه درب"هنركده"‌ها را، به‌مانند عرق فروشي‌ها و فاحشه خانه‌ها ببندد؟

فكر كردم، كه حتي بعدها وقتي مسئولين اتحاديه عكاسان رفته بودند نزد يكي از مسئولين بلند پايه نظام جمهوري اسلامي، و از او خواسته بودند كه براي عكاس‌ها نيز، جهت ورود كاغذ و فيلم عكاسي گشايش اعتبار شود، آن مسئول به‌آن‌‌ها گفته بود عكاس؟ آقايان برويد و يك شغل آبرومند براي خودتان انتخاب كنيد. و وقتي به‌او گفته بودند كه آقا، همه براي سجلدهايشان عكس 6×4 و 3×4 مي‌خواهند؛ براي گواهي‌نامه رانندگي عكس 6×4 و 3×4 مي‌خواهند؛ براي تصديق كلاس ششم عكس 6×4 و 3×4 مي خواهند؛ براي تصديق كلاس نهم عكس 6×4 و 3×4 مي‌خواهند؛ براي ديپلم و فوق ديپلم و ليسانس و دكترا و سربازي و پايان خدمت عكس 6×4 و 3×4 مي‌خواهند اجازه داده بود كه براي عكاس‌ها نيز گشايش اعتبار شود.

حال، فكرش را بكنيد اگر عكاسي هنر است، آيا همه‌ي همكاران من در عكاس‌خانه‌هاي كشور، هنرمند هستند؟ بله، عرض مي‌كردم كه فقط در دوران ناصرالدين شاه بود كه عكاسي دوران شكوفايي خودش را طي مي‌كرد. البته همان‌طور كه به‌خاطر داريد همه اين جريانات درحين نگاه كردن به‌آن مفتول پيش آمد. و براي اثبات ادعاي خودم خوب است كه اين جريان را برايتان تعريف كنم (فراموش نكنيد كه بنده 42 سال است كه عكاسي مي‌كنم و اگر عكاسي در ايران 150 ساله شده باشد بنده يك سوم از آن تاريخ هستم.)

وقتي 42 سال پيش در فرنگ بودم، روزي به‌تهران نامه نوشتم كه مايل هستم عكاس شوم. آن روزي كه نامه‌ي من به‌رويت خانم والده رسيد، در تهران زلزله شد. آنان‌ي كه كتاب بازارهاي ايراني بنده را خوانده‌اند، مي‌دانند كه مادر من، شير زن و بسيار ديكتاتور بود. وقتي والده نامه‌ي من را ديد زمين و زمان برايش يكي شدند؛ غرشي كرد كه من در پاريس صدايش را شنيدم.

"چي؟ پسره مي خواد عكاس بشه؟ كي اين پسره مي‌خواد آدم بشه؟" و براي اين كه بزند توي پوزه‌ي من، پول ماهيانه‌ام را قطع كرد. يكي دو سه ماهي، زندگي من به‌فلاكت گذشت. تا آن كه، آقاي پروفسور عدل پا درمياني كرد و والده را راضي كرد كه من عكاس بشوم. وقتي، در 1347 به‌تهران آمدم، همه من را يك طور ديگري نگاه مي‌كردند. زيرا در آن دوران، عكاسي و مطربي و شاگرد شوفري، از بدترين مشاغل بود. باز صد رحمت به‌مطرب‌ها، چون شب‌هاي عروسي، و موقع شام، براي مطرب‌ها در اتاقي جداگانه سفره پهن مي‌كردند. ولي، عكاس‌ها، مي‌بايستي با نوكرها و كلفت‌ها و راننده‌ها دم در چاي بخورند (بخوانيد و بنوشند). هيچ يك از اعضاي فاميلم، با من معاشرت نمي‌كردند و مرا
به‌خانه‌هايشان دعوت نمي‌كردند. به‌اين ترتيب، من نيز براي خودم يك زندگي جداگانه ساختم. تا آخر عمر، مادرم از زندگي من ناراحت بود و يك روز به‌برادر بزرگ‌ترم گفته بود كه:"اين پسره، آخرش هم هروييني خواهد شد." او، با چشمان خودش ديده بود كه شايد، عزت و احترام من نه كمتر، بلكه بيشتر از برادرهاي دكترم مي‌باشد. ولي، هرگز احساس آرامش نكرد. اگر، بعدها براي خودم كسي شدم، و بالاخره فاميل نيز اين را فهميد، هنوز امروز نيز، آن‌ها بهت زده هستند. من، اين را از چشمان آنان حس مي‌كنم. آن‌ها، مثل فرانسويان دوران "منتسكيو" هستند كه از خودشان مي‌پرسيدند: "چگونه مي‌توان ايراني بود؟" آنان نيز، از خودشان مي‌پرسند كه: "چگونه مي‌توان عكاس بود؟" به‌همين علت هنوز جلوي من، گيج و منگ هستند.

حاشيه رفتم، پرسيدم كه عكاس كيست؟ و آيا عكاس هنرمند است؟ به‌ياد مي‌آورم، دوران كودكي را. در آن موقع يعني سال‌هاي 1325 و 1326، يك موسيو آندره‌اي توي خيابان شميران و نزديك چهارراه حقوقي عكاسي داشت. در آن دوران، چهارراه حقوقي مثل فرمانيه و الهيه امروزي بود. با اين تفاوت كه، در آن دوران بيشتر رجال مهم كشور در اين منطقه زندگي مي‌كردند، و اكنون در فرمانيه و الهيه؟ والا، خجالت است كه بگويم. صحبت؟ صحبت، از موسيو آندره بود. موسيو آندره، ضمن آن كه عكاس بود، مربي تيم ملي كشتي ايران نيز بود. تيم ملي كشتي، در آن دوران مثل تيم ملي فوتبال امروزي محبوب بود. با اين تفاوت كه، تيم ملي كشتي آن روزها در جهان اول بود، و تيم ملي فوتبال امروز ما، فكر مي‌كنم ‌49‌ام باشد. به‌اين ترتيب، موسيو آندره‌ي ما، خيلي پرستيژ داشت. كوتاه قد، ولي قوي هيكل و پرعضله بود. در آن دوران، رسم بود كه خانواده‌ها، هرچند وقت، يك عكس خانوادگي مي‌گرفتند و خانم‌‌هاي خانه، آن را قاب مي‌كردند و آويزان مي‌كردند توي سالن. اين عكاسي هم، حكايتي داشت. ترتيب يافتن و يا "ميزانسن" آن، دست خانم‌ها بود؛ زيرا كه مردها از اين حوصله‌ها نداشتند. يك هفته قبل از عكاسي، همه ما را مي‌فرستادند به‌سلماني تا ما را "پيرايش" كنند. اين مهلت يك هفته‌اي نيز، به‌خاطر آن بود كه اگر پيرايشگر به‌موهايمان گندي مي‌زد تا يك هفته، دوباره موها سبز بشود و خلاصه مرتب باشيم. روز قبل از عكاسي هم، همه مي‌رفتند به‌حمام. روز عكاسي، مثل روز عيد بود؛ لباس‌هاي روز عيد را از صندوق خانه در مي‌آوردند، و پهن مي‌كردند توي آفتاب تا بوي نفتالينش بپرد و آن‌ها را اتو مي‌زدند و تن ما مي‌كردند. البته، چون پسر بچه بوديم و شر؛ ممكن بود كه در اين ميان، يك دعوايي راه انداخته لباس‌ها را ناكار و از قيافه بيندازيم و در نتيجه كار عكاسي را با مشكل روبه‌رو كرده مورد خشم قرار گيريم؛ يك نوكر قلچماق، مأمور پاييدن ما مي‌شد. موقع عكاسي، همه ما را كه شش تا بوديم رديف مي‌كردند و مي‌بردند پيش موسيو آندره. سناريوي موسيو آندره نيز، هميشه همان بود. پدر و مادر نشسته در وسط، سه برادر بزرگ را مي‌گذاشت پشت سر پدر و مادر، و ما سه تا كوچك‌ترها را مي‌گذاشت جلو. بعد، موسيو آندره، با آن پروژكتورهاي عهد دقيانوس‌اش شروع به‌نورپردازي مي‌كرد. اين نور پردازي، مدت‌ها طول مي‌كشيد و توي آن استاديوي كوچك، گرماي پروژكتورها، باعث مي‌شد عرق همه در بيايد. بالاخره، نورپردازي تمام مي‌شد و موسيو مي‌رفت پشت آن دوربين ژيل فالراش، و آن را تنظيم مي‌كرد و شاسي را جا مي‌زد (شاسي؟ منظور شاسي ماشين نيست؛ شاسي، آن ماسماسكي كه فيلم را توي آن مي‌گذاشتند و پشت دوربين جا مي‌زدند) و مي‌آمد جلوي دوريبن و مي‌گفت: حاضر ...، و بعد در عدسي را بر مي‌داشت و عكس را مي‌گرفت. از آن‌جا كه در آن دوران، فيم‌ها حساسيت بالايي نداشتند و ممكن بود كه در اين زمان طولاني عكس برداري، يكي از ما تكان خورده و يا پلك بزند، براي اطمينان يك شيشه دوم نيز مي‌گرفت؛ تا خيالش راحت باشد.

53 سال از آن دوران مي‌گذرد و امروز من از شما مي‌پرسم كه آيا موسيو آندره هنرمند بود؟ مادر من، نه براي موسيو آندره و نه براي هزار تا مثل موسيو آندره، تره هم خرد نمي‌كرد. حال مي‌خواستيد كه به‌راحتي بگذارد من بروم عكاس بشوم؟ در آمد موسيو آندره بد نبود. در آن دوران كه عمله روزي 3 تومان مي‌گرفت موسيو آندره، براي يك عكس‌برداري و چاپ شش عكس 6×4 و يك 10×15، 15 ريال مي‌گرفت. اگر آن را به‌پول نرخ امروزي حساب كنيم مي‌شود 1700 تومان.

حال مي‌پرسيد كه پس عكاس هنرمند كيست؟ البته بايد در مورد كلمه عكاسي هنري، آن را داخل "گيومه" بگذاريم. زيرا كه مسأله هنوز حل نشده است.

من، عكسي را هنري مي‌گويم كه از قصد اوليه خود، كه اطلاع رساني بوده است، خارج شده و به‌عاملي دكوراتيو تبديل شود. توضيح مي‌دهم: همان‌طور كه همه‌ي "دست"‌اندركاران(؟) مي‌دانند، آقاي نيسه فورنيپس، اولين كسي است كه به‌عكس دست يافت. وي ليتوگراف بود و تا روزي كه پسرش را به‌سربازي نبرده بودند، او بود كه تصاوير ليتو را برايش مي‌ساخت. ولي با رفتن پسرك به‌سربازي، و از آن‌جا كه خود نيپس نمي‌توانست تصاوير را بسازد، به‌دنبال شيوه‌اي رفت تا بتواند با آن، كار تصويرسازي را به‌راحتي انجام دهد. به‌اين ترتيب عكاسي به‌دنيا آمد. مفهوم است؟

البته، همان‌طور كه مي‌دانيد و يا نمي‌دانيد، عكاسي در يك روز و دو روز و يك ماه و يك سال پيدا نشد. زيرا كه هر قسمت آن را يك كسي در طول قرون و اعصار پيدا كرده است. از روزي كه عكاسي پا به‌عرصه هستي گذاشت در موارد بسياري از علوم و خبررساني و معرفي و ساير چيزها به‌كار گرفته شد؛ يعني آن كه قسمت عملي آن به‌قسمت دكوراتيو آن چربيد. در اين ميان، آهسته آهسته عكاسي تبديل به‌نقاشي فقرا نيز شد؛ يعني عوض آنكه مردم بروند نزد نقاش و خودشان را بدهند دست نقاش تا آن‌ها را نقاشي كند، رفتند پيش عكاس كه همين كار را هم بهتر مي‌كرد و هم زنده‌تر و ارزان‌تر. از اين لحظه، عكاسي وارد جرگه‌ي هنر شد. اگر دانشمندان نيز آمدند عكس يك كشف خود را آويزان كردند به‌ديوار، آن عكس نيز هنري شد. بعدها اگر كودكي 12 ساله عكس يك قهرمان فوتبال يا بسكتبال و يا مشت‌زن مورد علاقه‌اش را زد به‌ديوار اتاقش، آن عكس‌ها نيز عكس هنري شدند. در بعضي موارد، اين عكس‌ها واقعاً با ارزشند و اين به‌خاطر مهارت عكاسان حرفه‌اي معتبري مي‌باشد كه آن‌ها را گرفته‌اند.

به‌اين ترتيب مي‌بينيم كه موضوع گسترده مي‌شود. چگونه پرتره يك قهرمان فوتبال كه در شرايط خيلي عادي گرفته شده، هنر است؟ خيلي ساده است. بينش مردم، در همه امور، از جمله امور هنري و فرهنگي، بستگي به‌عمق فرهنگي آن‌ها دارد. هرچه اين بينش، ابتدايي‌تر باشد ارضاي آن‌ها ساده‌تر مي‌باشد. و هرچه، فهم فرهنگي شخص، بالاتر باشد ارضاي اين افراد نيز مشكل‌تر مي‌شود. فرض كنيم كه همين پسر بچه‌ي 12ساله كه عكس قهرمان فوتبال را به‌ديوار اتاقش چسبانده، بعدها به‌خاطر فعل و انفعالاتي، دكتر روان پزشك و استاد دانشگاه شود. آيا، آن روز نيز همين شخص، عكس قهرمان فوتبال مورد علاقه‌اش را به‌ديوار مي‌چسباند؟ يا عكس زيگموند فرويد را؟ به‌اين ترتيب، مي‌بينيم كه افراد معمولي يك جامعه، به‌طور كلي عكس‌هاي كارت پستالي را مي‌پسندند. در اين نوع عكس‌ها، همه چيز سر جاي خودش است و بيننده احتياجي به‌فكر كردن براي درك آن تصاوير ندارد. در اين ميان، و در حالي كه جامعه عكس كارت پستالي را دوست دارد، عكاسان وقتي كلمه "كارت پستال" را به‌يك عكس، اطلاق مي‌كنند به‌معني پژوراتيو آن فكر مي‌كنند؛ كه به‌معناي عكس بد و مسخره و بدون محتوا مي‌باشد. چرا؟ به‌اين دليل كه آن‌ها، بايد دايم در فكر بالا بردن سطح و نوع ديد و نگرش خود باشند. براي درك اين موضوع، مي‌توانم اين مثال را براي شما بياورم. روز اولي كه يك دوربين عكاسي و تعدادي عدسي به‌دست شخصي بدهيد، و به‌او بگوييد كه برود از برج ايفل "يك" عكس بگيرد او چه كار خواهد كرد؟ يك عكس خيلي معمولي كه تمام برج در آن پيدا باشد خواهد گرفت (البته سعي خواهد كرد). بعد از آن، هرچه بيشتر با او سر و كله بزنيد، ديدگاه او فرق كرده، و از آن به‌بعد سعي خواهد كرد كه از عدسي‌هاي مختلف خود استفاده كرده، يك "عكسي" از برج ايفل بگيرد كه كس ديگري نگرفته باشد.

يكي از تفريحاتم، وقتي به‌اروپا و كشورهاي توريست خيز مي‌روم، ديدن توريست‌هاي عكاس است. با دوربين‌ها، و عدسي‌هاي متعدد و كت‌هاي عكاسان. آن چنان در خيابان راه مي‌روند، كه گويي تنگه خيبر را فتح كرده‌اند. برايم ديدن آن‌ها، به‌هنگام عكاسي از جاذبه‌هاي توريستي، واقعاً دل‌پذير است. گاهي، وسواسي به‌خرج مي‌دهند كه تماشايي است.
چرا اين همه اين ور و آن ور رفتن و دولا شدن و خم شدن و راست شدن؟ براي آن كه، عكسي بگيرند كه از همه بهتر باشد و ديگران لنگه آن را نگرفته باشند و كارت پستالي نباشد.

متاسفانه، عكاس شدن؛ به‌همين سادگي‌ها و با يكي دو روز عكاسي در سال، و در مسافرت‌ها ميسر نمي‌شود. به‌همين علت است كه من مي‌گويم عكاسان، هنرمند نيستند. آنان، چيز ديگري هستند. آن چيز چيست؟

آن "چيز"، اين است كه يك عكاس، فقط با چشمان و دوربين خود عكس نمي‌گيرد. يك عكاس، با عمر گذشته خود، و با گوش‌هاي خود، و با پوست خود، و گوشت خود، و استخون خود و با بيني خود عكس مي‌گيرد. عكاس، هميشه در حين عكاسي تنش مي‌لرزد و تپش قلب دارد. زيرا كه او، با احساسش عكس مي‌گيرد. مي‌گوييد، كه آهنگسازان و نقاشان و ديگران نيز با احساسشان كار مي‌كنند. بله، آن‌ها نيز با احساسشان كار مي‌كنند، ولي در اتاق خودشان نشسته در پشت بوم، رنگ‌ها را اين ور و آن ور مي‌كنند، نوت‌هاي موسيقي را بالا و پايين مي‌كنند، و شعر مي‌گويند. ولي، مي‌دانيد عكاسي كه از اعدام آن ويت كنگ به‌دست رييس پليس سايگون عكس گرفت، در آن موقع چه حالي داشت؟

در عكاسي، سرعت ديد و تصميم‌گيري كه آيا بگيرم و آيا نگيرم و آيا جاي خوبي هستم و آيا بهتر از اين نمي‌شود و آيا صبر كنم يا نكنم، و در حالي كه يك‌هو، كله‌ي يك پسر بچه‌ي لوس و ننر و فضول جلوي شما سبز مي‌شود، حياتي مي‌باشد. همه‌ي اين‌ها، حدود يكي دو ثانيه بايد طول بكشد. در عكاسي مد و پرتره نيز، همين است. ارتباط بين عكاس و طرف او بايد كامل و سريع باشد، در غير اين صورت كار خراب مي‌شود. لك و لك كردن و حالا ببينم كه چه مي‌شود، وجود ندارد. در عكاسي، شناخت كلي طبيعت، و روزگار و انسان‌ها، يك ابزار است. به‌ياد مي‌آورم وقتي به‌ايران آمدم، براي عكاسي اسلايدهاي پخش تلویزیون به‌كاشان رفتم. وقتي، توي آن كوچه پس كوچه‌هاي قديم كاشان راه مي‌رفتم حضور تيرهاي چراغ برق و سيم‌ها، بي‌اندازه برايم مشكل ايجاد مي‌كردند. در آن دكور، تيرهاي برق يك حالت سورئاليست به‌منظره مي‌دادند، كه اصلاً جور در نمي‌آمد (البته براي ثبت در تاريخ چرا). بعدها، وقتي با كتاب سيحون آشنا شدم، ديدم كه به‌چه راحتي، سيحون مساله‌ي تيرهاي چراغ برق را حل مي‌كند. آن‌ها را يا حذف مي‌كند، و يا اين كه جاها‌يشان را عوض مي‌كند. يا اين كه، درازشان مي‌كند، كه جلوي فلان چيز را بگيرد، و يا كوتاه‌ترشان مي‌كند كه جلوي همان فلان چيز را نگيرد. ولي من، اين كار را نمي‌توانستم بكنم. يك نقاش، مي‌تواند كوچه‌هاي ابيانه را نقاشي كند. در حالي كه، يك دختر ابيانه‌اي، با آن لباس رنگينش، از آن عبور مي‌كند. كار من، به‌همين سادگي‌ها نيست. در بهترين شرايط، اگر دخترك نرود و پدر و برادرهايش را سراغ من نفرستد، مي‌تواند، پاره آجري برداشته به‌سوي من پرت كند، كه بخورد توي دوربين چند ميليوني‌ام، و آن را به‌اجزاي اوليه‌اش، يعني مقداري آهن و شيشه تبديل كند. براي من، يكي از بزرگ‌ترين معضل‌ها، عكاسي در آفريقا مي‌باشد. تمام آفريقايي‌ها، فكر مي‌كنند و معتقد هستند كه ما عكاس‌ها، حتماً يك نظر سويي به‌آن‌‌ها داريم. و اگر، مي‌خواهيم از آن‌ها عكس بگيريم، حتماً مي‌خواهيم يك بلايي به‌سرشان بياوريم. يك سفر كوچك، و عكاسي كردن در آفريقا، مساويست با چهارصد بار مردن و زنده شدن. عكاس، بايد بداند در كجا و با چه مردماني طرف است. عدم شناخت اين جور مسايل، مي‌تواند مشكلات زيادي، حتي مرگبار، براي عكاس ايجاد كند. عكس‌برداري در فصل‌هاي مختلف، شناخت مي‌خواهد. نور، شناخت مي‌خواهد و همه‌ي اين كارها، با يكي دو روز و يك دو سال حل نمي‌شود.

به‌ياد مي‌آوردم، وقتي در آذر 1369، به‌اصفهان رفته بودم تا عكس‌هاي تقويم سروش را بگيرم. اين تقويم، بنا به‌پيشنهاد خودم به‌طريق سياه و سفيد و به‌مناسبت چهارصدمين سال‌گرد انتخاب شدن اين شهر به‌پايتختي، توسط شاه عباس بزرگ تهيه مي‌شد. تمام 12 عكسي را كه مي‌خواستم بگيريم، از قبل مي‌شناختم، ساعت‌هاي عكس‌برداري را از قبل مي‌دانستم حتي زمان عكس‌برداري را كه در آذرماه بود، دانسته و از قصد انتخاب كرده بودم. زيرا، در اين موقع سال، احتمال ابري شدن آسمان اصفهان بسيار زياد است. و چند روزي، در اصفهان ماندم و انتظار كشيدم، تا هوا ابري شد.زمان عكس‌برداري را، هنگام غروب انتخاب كرده بودم. مي‌خواستم، عكس خورشيد را، هنگام غروب از يكي از پنجره‌هاي آتشكده بگيرم؛ در حالي كه امواج نور خورشيد بر اثر برخورد با ديواره‌ي پنجره‌ي آتشكده، تجزيه شده، پره ـ پره شود. و ابرها نيز، به‌ساختار كلي عكس، حجم بدهند. در ساعت موعود، و زاويه مناسب، وقتي ابرها مقداري از آسمان را گرفتند و اشعه‌هاي خورشيد به‌همان حالي در آمدند كه انتظارش را داشتم و مي‌خواستم، زانوي چپ را بر زمين و زانوي راست را زير چانه آوردم. دوربين را به‌آغوش كشيدم و محكم روي زانوي راست گذاشتم تا تكان نخورد. در حالي كه در آن سرماي بالاي كوه آتش‌گاه، دست‌هايم كمي عرق كرده بودند، تنها و در كمال سكوت، ديافراگم را روي 11 و سرعت را روي 125/1 گذاشتم. دكمه را فشار دادم. در آن حال، و در آن سكوت بالاي كوه آتش‌گاه، صداي دكلانشور هاسلبلادم، تمام تنم را لرزاند. اين است آن "چيز".

عكاسي، نه هنر است و نه تكنيك. يك احساس است. چيز ديگري است. تا عكاس نباشيد آن را درك نخواهيد كرد.
سيب زميني‌ها و آهن‌ها نيز، چيز ديگري هستند. چرا اين‌ها؟ براي اين كه، مي‌خواهم عيش و عشرت، نگاه كردن و احساس كردن را، با مردم خودم تقسيم كنم. مردم ما ساليان زيادي است كه با دشواري زندگي مي‌كنند. شايد، ديگر حوصله زندگي كردن را نيز نداشته باشند. من، چه عكسي مي‌توانم به‌آن‌‌ها بدهم، كه لااقل لحظه اي، آن‌ها را متعجب كرده و لبخندي بر لبانشان نقش ببندد؟

كلمه‌ي ‌"گ‍‌‌دا گرافي" را، براي اولين بار از يكي از شاگردانم به‌نام مريم خوانساري شنديم. از شندين آن، خيلي كيف كردم و خنديدم. كلمه، حال و روزي از جامعه‌ي ما را داشت. براي من، مفهوم كلمه‌ي كذايي، اين بود كه مردم ما نه كارت پستال مي‌خواهند، و نه حوصله‌ي ديدن عكس‌هاي توده‌اي مابانه را دارند. تجربه ‌نيز، اين را به‌من نشان داد. مردم ما، عكس‌هايي را مي‌خواهند كه غير از آنچه كه هر روز با آن برخورد مي‌كنند، باشد.

روزي كه تصميم گرفتم نمايشگاهي ترتيب بدهم هدفم، فقط دانشجويان عكاسي بود. ديدم كه اين بچه‌ها، هيچ ارتباطي با خارج ندارند. آن‌ها، حتي يك كار اساسي نمي‌بينند، كه كار خوب را از بد تميز بدهند. نه تصور كنيد كه اين حرف‌ها را از خودم مي‌گويم! درد و غصه‌ي جوانان و بچه‌هـايي است كه نزدم مي‌آيند تا آن‌ها را راهنمايي كنم. آن‌ها، به‌من مي‌گويند كه : "آقا، اگر ما از چاپ سياه و سفيد چيزي نمي‌دانيم، براي آن است كه نمي‌دانيم در دنيا چه خبر است." دلم به‌حال اين بچه‌ها مي‌سوزد. البته من مي‌توانم با گدا گرافي و يا عكاسي كردن از زن‌هاي چادري، و ترتيب دادن نمايشگاه در خارج از ايران، خيلي معروف‌تر و پرفروش‌تر باشم؛ ولي اين‌ها، همه‌ي ايران و همه‌ي عكاسي ايران نيستند. با ترتيب دادن اين نمايشگاه، من مي‌خواهم به‌مردم خودم بگويم، كه اصلاً طور ديگري نيز مي‌توان ديد و طور ديگري نيز مي‌توان عكاسي كرد. پيامم براي سيب زميني‌ها چه بود؟ پيامم براي بچه‌هاي عكاسي بود: چگونه ببينيم، چگونه عكاسي كنيم و چگونه چاپ كنيم؟ پيام مفتول‌هاي آهني چيست؟ "جلوي پايتان را نگاه كنيد."

سيب زميني‌ها، زيبا و مفرح و موفق بودند. از ديدن لبخند تماشاچياني كه به آن‌‌ها خيره مي‌شدند، واقعاً لذت مي‌بردم. اميدوارم، كه مفتول‌هاي آهني نيز، دوباره حس كنجكاوي مردم را برافروخته و باز، آن‌ها را خوشحال كند و لبخندي بر لبان‌شان بياورد.


Top